مهمانی بروم .»
هندوانه نگاه کرد . جلویش یک چتر سیاه ایستاده بود . هندوانه گفت :«معلوم است که واکس می زنم!»
و چتر سیاه را واکس زد . چتر سیاه که رفت کفشدوزک از راه رسید و گفت :« خال های سیاه مرا واکس می زنی؟ می خواهم با دوستانم به مهمانی بروم .» هندوانه گفت :« معلوم است که واکس می زنم .»
و خال های سیاه کفشدوزک را واکس زد . بعد نوبت خانواده ی کلاغ ها بود که بال هایشان را واکس برنند . آن ها هم می خواستند به مهمانی بروند . آخرین نفر گورخر بود . هندوانه خط های سیاه او را هم واکس زد . گورخر هم می خواست به مهمانی برود . هندوانه با خودش گفت:« خوش به حالشان ! همه شان دارند می روند مهمانی!» هوا داشت کم کم تاریک می شد هندوانه وسایلش را جمع کرد، اما تا آمد آن ها را توی جعبه اش بگذارد صدایی گفت :« صبر کن ! صبر کن! با تو کار دارم .» این صدای شب یلدا بود . شب یلدا پیراهن سیاه بلندی پوشیده بود که رویش پر از ستاره بود . روی پیشانی اش هم یک ماه می درخشید . شب یلدا گفت :« پیراهن مرا واکس می زنی؟ امشب یک عالمه مهمان دارم !» هندوانه گفت :« معلوم
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 413صفحه 5