میمون ببر اسب شیر
تو دوست من هستی؟
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
یک روز وقتی که مشغول آب خوردن بود، به او نزدیک شد و گفت:«سلام دوست من!» نگاهی به کرد و پرسید:«تو دوست من هستی؟» گفت:«بله بله من دوست تو هستم.» گفت:«با من به چمنزار میآیی؟» گفت:«هرجا که تو بروی من هم میآیم!» گفت:«چه خوب! من میخواهم به چمنزار بروم و علف تازه بخورم!» گفت:«همینجا منتظر باش تا من بروم و را هم خبر کنم.» گفت:« را خبر کنی؟ چرا؟» گفت:«چون هم
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 411صفحه 20