فرشتهها
پدرم میخواست برای پدربزرگ کفش بخرد. مادرم اجازه داد که من هم همراه آنها بروم. من و پدرم، کفشهایمان را پوشیدیم و جلوی در ایستادیم. اما پدربزرگ هنوز آماده نبود. گفتم:«پدر! بیا برویم بیرون، پدربزرگ خودش میآید.» پدرم گفت:«این کار درست نیست. ما صبر میکنیم تا پدربزرگ هم بیاید. پدربزرگ از همهی ما بزرگتر هستند. زودتر رفتن ما بیاحترامی به اوست.» پدرم گفت:«یک روز شخصی به همراه پدرش به دیدن امام رفته بودند. او زودتر از پدر وارد اتاق شد. امام از این رفتار او خیلی ناراحت شدند و گفتند:«این آقا پدر شما هستند، چرا جلوتر از او وارد اتاق شدید؟» آن شخص از کاری که کرده بود خیلی خجالت کشید ...»
همین موقع پدربزرگ گفت:«من آمادهام برویم.» پدرم در را باز کرد و گفت:«بفرمایید پدرجان!» پدربزرگ برای پدرم دعا کرد و از در بیرون رفت. بعد پدرم به من گفت:«برو جانم!» گفتم:«نه! شما پدر من هستید من جلوتر از شما نمیروم!» پدرم مرا بوسید، بغل گرفت و گفت:«و تو عزیز دل من هستی!» بعد هر دو با هم از در بیرون رفتیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 411صفحه 8