صابون کلاغ خرگوش قورباغه
صابون
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
یک روز ، یک پیدا کرد. آن را به منقار گرفت تا به لانهاش ببرد. در حال پرواز بود که لیز خورد و افتاد پایین. کجا؟ درست جلوی لانهی . ، را برداشت و گفت:«وای! چه بوی خوبی دارد!» بعد بچههایش را به صف کرد تا به رودخانه بروند و با خوشبو حمام کنند. در دست بود که آن را دید. پایین آمد و گفت:«این من است.» گفت:«نه من است.» گفت:«من زودتر آن را پیدا کرده بودم.» گفت:«نه من زودتر آن را پیدا کرده بودم.» و بچههایش به طرف رودخانه رفتند. هم به دنبالشان رفت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 409صفحه 20