فرشتهها
هر وقت پدربزرگ در می زند، مادرم و دایی عباس با هم مسابقه میدهند تا ببینند کدامشان زودتر به پدربزرگ سلام میدهد. مادربزرگ میگوید آنها از بچگی برای سلام دادن به پدربزرگ با هم مسابقه میدادند. مادرم می گوید خدا کسی را که زودتر سلام کند، بیشتر دوست دارد.
آن روز من و حسین با هم قرار گذاشتیم وقتی که پدربزرگ میآید، زودتر از مادرم و دایی عباس به او سلام کنیم. وقتی پدربزرگ در زد، مادر و دایی عباس میخواستند بیایند جلوی در که دیدند من و حسین جلوی در ایستادهایم. من زودتر از همه سلام کردم. حسین فقط سرش را تکان میداد. او خیلی کوچک است و نمیتواند حرف بزند، اما خدا میداند که او سلام داد! وقتی ما برنده شدیم، مادرم گفت:«وای خدا! از این به بعد باید با شما هم مسابقه بدهم؟!» همهی ما خندیدیم. اما پدربزرگ از همه بیشتر خندید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 409صفحه 8