ناهار من شده و نه شام من!» و گفتند:«پس چی شده؟» گفت:«او اصلا از خاک بیرون نیامده!» پرسید:«چرا بیرون نیامده؟» گفت:«چون روزهای گرم و آفتابی، نمیتواند از خاک بیرون بیایید.» پرسید:«چرا؟» گفت:«چون او باید جایی باشد که خیش و خنک است، یعنی زیر خاک. وقتی هوا بارانی بشود، از خاک بیرون میآید.» گفت:«اگر بیرون بیایید تو او را می خوری؟» خندید و گفت:«برای همین اینجا نشستهام و منتظر هستم!» و با صدای بلند فریاد زدند:« ! همانجا بمان و بیرون نیا! منتظر است تا تو را بخورد!»
بعد هر دو بال زدند و در حالی که غش غش میخندیدند، از آنجا رفتند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 406صفحه 21