فرشتهها
من و مادرم نزدیک خانه رسیده بودیم که باران بارید. خیلی تند بارید. زمین پر از آب شد. من توی چالههای آب میپریدم و بازی میکردم. مادرم گفت:«با این کار، لباسهای من و خودت را گلی میکنی، این چهجور بازی است؟!» گفتم:«خیلی کیف دارد!» مادرم گفت:«نگاه کن! همهی شلوارت گلی شده، کفشهایت هم همینطور!» به خانه که رسیدیم، پدرم در را باز کرد و گفت:«چه باران تندی! حسابی خیس شدهاید.» گفتم:«اما خیلی کیف داشت. توی چالههای پر آب میپریدیم شالاپ صدا میداد!» پدرم گفت:«پس چرا مادرت نیامد تو؟» من و پدرم جلوی در رفتیم. مادرم داشت کفشهای گلی را تمیز میکرد. پدرم گفت:«اگر دوست داری بازی کنی، اشکالی ندارد. امانباید باعث زحمت دیگران بشوی. وقتی امام در پاریس بودند، خانهشان آنقدر کوچک بود که نماز جماعت را در حیاط و زیر چادر میخواندند. روزهای بارانی، کفشهای امام گلی میشد و هربار، خانمی که برای ایشان کار میکرد، کفشها را با دقت تمیز میکرد. یک بار امام متوجه شدند که کفشهایشان همیشه تمیز است و از آن به بعد با احتیاط و آرام راه میرفتند تا کفشها گلی نشوند و زحمت آن خانم کمتر شود. تو هم باید یاد بگیری کاری نکنی که دیگران به زحمت بیفتند و اگر اینطور شد حتما از آنها تشکر کنی.» من جلوی در رفتم و مادرم را محکم بغل کردم و او را بوسیدم و گفتم:«دست شما درد نکند. قول میدهم مراقب باشم تا شما به زحمت نیفتید!» پدرم خندید و گفت:«حالا بیا برویم تا با هم شلوارت را هم بشوریم!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 406صفحه 8