محمدرضا شمس
خانهی ما
پیراهنی دارم، پر از شاپرک. یک روز وقتی که سرم را روی گلهای دامن مادرم گذاشته بودم، شاپرکهای لباسم پر زدند و روی گلهای دامن مادرم نشستند. پدر توی اتاق آمد و گفت:«بیرون پاییز است و این جا بهار!
من خندیدم
مادرم خندید
پدر گفت:«خانهی ما، یک دشت است، پر از گل و شاپرک!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 405صفحه 18