هیچ چیز بیدلیل نیست
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
و و مشغول بازی بودند و ، لا به لای علفها پنهان شدند تا آنها را پیدا کند. خیلی زود، و را پیدا کرد. بعد نوبت به رسید تا چشمهایش را ببندد و منتظر بماند که و پنهان شوند. وقتی چشمهایش را باز کرد، سر را دید. گردن آنقدر بلند بود که از پشت همهی درختها دیده میشد! فریاد زد:« من تو را پیدا کردم!» از پشت درختها بیرون آمد و گفت:«من دیگر بازی نمیکنم.» صدای او را شنید و از
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 381صفحه 20