گوسالهای که دل نداشت
دو تا کره الاغ داشتند با هم بازی می کردند. گوساله پیش آن ها رفت و گفت:« من هم بازی!» کره الاغ ها گفتند:« نه خیر! تو با ما نه بازی! ما خودمان با خودمان بازی. خیلی هم راضی!» و عر و عر و عر خندیدند. گوساله دلش شکست و ریخت زمین. بعد سرش را انداخت پایین و از آن جا رفت. یک کم که رفت، پایش محکم خورد به یک لاک پشت پیر. لاک پشت چپه شد. لاکش چسبید به زمین، دست و پاها و شکمش رفتند به هوا. لاک پشت پیر، کمی به آسمان نگاه کرد و یک دفعه، به یاد گوساله افتاد.
گوساله سرش را انداخته بود پایین و میرفت. لاک پشت داد زد:« کجا می روی؟! بیا کمک کن و مرا برگردان.» گوساله
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 381صفحه 4