خورد و آسیابان خستگی در کرد. درست آن طرف ... ، ... دیده می شد. ... خیلی خوش حال بود. او حالا بزرگ شده بود و می توانست به مادرش کمک کند. وقتی به ... رسیدند، آسیابان ... را از پشت ... برداشت و به او گفت به خانه برگرد! ... کمی فکر کرد وگفت:" حالا از کدام طرف باید برگردم؟" ناگهان چند دانه ی گندم را دید که روی زمین افتاده بودند. ... گفت:" حتما این دانه ها از .. ریخته اند. باید آن ها را دنبال کنم! کمی بعد او به ... رسید. با خوش حالی گفت:" راه را درست برگشته ام!" با دقت به زمین نگاه کرد، باز هم گندم روی زمین بود، ... در مسیری که گندم ریخته بود، رفت و رفت تا به ... رسید. آرام از ... رد شد، حالا می توانست ... را هم ببیند. خانه ی ... درست آن طرف ... بود. ... با خوش حالی به طرف خانه دوید. مادر منتظر او بود. ... فریاد زد:" مادر جان! دیددی! راه را گم نکردم!" مادر گفت:" چون تو خیلی باهوش هستی!" ... گفت:" ... سوراخ بود ودر تمام مسیر گندم ریخته بود! " مادر خندید و گفت:" می دانم عزیزم!"
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 362صفحه 21