فرشته ها
من و پدربزرگ و حسین بازی می کردیم، مادر بزرگ توی آشپزخانه بود و غذا درست میکرد. پدربزرگ گفت:" تو و حسین با هم بازی کنید تا من برگردم. " گفتم :" پدربزرگ ! کجا می روید؟" پدربزرگ خودش همهی کارها را میکند." پدربزرگ گفت:" نروید! پیش ما بمانید و با ما باز کنید. مادربزرگ خودش همه ی کارها را میکند." پدربزرگ گفت:" اگر مادربزرگ، تنهایی همهی کارها را بکند، خسته می شود. من باید به او کمک کنم. امام همیشه در کارهای خانه کمک میکردند. با این که خیلی کار داشتند و گرفتار بودند، خودشان چای میریختند ، حتی وقتی لیوان آبی می خواستند به کسی نمیخواستند به کسی نمیگفتند که برایشان آب بیاورد. خودشان به آشپزخانه می رفتند و لیوان را پر از آب می کردند. من باید به مادربزرگ سر بزنم و ببینم کمک میخواهد با نه." گفتم:" پس من و حسین هم با شما میآییم تا به مادربزرگ کمک کنیم." پدربزرگ خندید و گفت:" برویم! " من و حسین و پدربزرگ به آشپزخانه رفتیم. پدربزرگ گفت:" خسته نباشی خانم! کمک میخواهی؟" مادربزرگ به ما نگاه کرد، خندید و گفت:" سفره را پهن کنید که غذا آماده است!" من و حسین و پدربزرگ با کمک هم سفره را پهن کردیم. مادربزرگ خوش حال بود و می خندید. او اصلا خسته نبود، چون ما به او کمک کرده بودیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 362صفحه 8