فرشته ها
زن دایی و حسین به خانه ی ما آمده بودند. موقع رفتن، باران تندی شروع به باریدن کرد. مادرم به زن دایی گفت:" ممکن است حسین سرما بخورد، صبر کن چیزی بیاورم تا بپوشد. بعد مادرم از بالای کمد چمدان بزرگ را پایین آورد. من هیچ وقت توی چمدان را ندیده بودم. مادرم از توی چمدان یک پالتوی کوچک بیرون آورد و آن را به زن دایی داد. گفتم:" این پالتوی من است." مادرم گفت:" پالتوی بچگی های تو بود. حالا تو بزرگ شده ایت و این پالتو برای تو خیلی کوچک است، اماب رای حسین اندازه است. زن دایی پالتو را به تن حسین کرد و گفت:" چه سالم و تمیز مانده! دستتان درد نکند!" مادرم چند تا بلوز و شلوار هم به حسین داد. همهی آن ها سالم و تمیز بودند. گفتم:" چرا لباس های مرا به حسین میدهید؟" مادرم گفت:" وقتی کوچکتر بودی، آن ها را پوشیدی. حالا به جای این که توی چمدان بماند و به هیچ درد نخورد ، حسین آن ها را می پوشد. اگر حسین هم لباس ها را تمیز و خوب نگه دارد، شاید یک بچهی دیگر هم بتواند آن ها را استفاده کند." حسین لباس ها را بغل گرفته بود و با آن ها بازی می کرد. و مادرم گفت:" بخشندگی و مهربانی، یکی از اخلاق های خیلی خوب است، امام، عبایی را که دوست داشتند و برایشان قابل استفاده بود، به دیگری بخشیدند، اما تو این لباس ها را استفاده نمیکنی. خوش حال کردن دیگران، باعث می شود که خودت بیشتر خوش حال بشوی." گفتم:" اما من خوش حال نیستم." مادرم گفت:" به حسین نگاه کن! خوش حال می شوی!" حسین یکی از شلوارهای مرا سرش کرده بود و به زور می خواست آن را از سرش بپوشد! من و مادرم و زن دایی آن قدر خندیدیم که دلمان درد گرفت. مادرم راست می گفت، آن روز همه ی ما خوش حال بودیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 361صفحه 8