اولین زمستان
زمستان بود. اولین زمستانی که خرسی می دید. او هیچ وقت برف ندیده بود. وقتی اولین دانههای برف شروع به باریدن کرد، خرسی از خوش حالی بیرون دوید و مشغول بازی شد. پرستو او را دید و گفت:" تو این جا چه میکنی؟ هوا سرد است. به خانهات برو." خرسی گفت:" تو هم به خانه ات میروی؟" پرستو گفت:" زمستان است و هوا سرد شده و من و بقیه ی پرستوها به سرزمینهای گرم می رویم و تمام زمستان را آنجا می مانیم." خرسی گفت:" من هم با شما می آیم! اما اول باید از مادرم اجازه بگیرم. صبر کن تا برگردم! " خرس به طرف خانه رفت. پرستو خندید و پر زد و رفت. وقتی خرسی به نزدیک دریاچه رسید، لاک پشت را دید و به او گفت:" من میخواهم همراه پرستوها به سرزمین های گرم بروم، تو هم با ما میآیی؟" لاک پشت گفت:" نه! من میخواهم به زیر آب های دریاچه بروم. آن جا خیلی گرم و زیبا است. من تمام زمستان را زیر آب های دریاچه میمانم. " خرسی گفت:" وای! چه خوب! من هم با تو به زیر آب های دریاچه می آیم. اما صبر کن تا از مادرم اجازه بگیرم و بیایم!" خرسی رفت . لاک پشت خندید و رفت توی آب خرسی با خوشحالی به طرف خانه می دوید که دید موش کور سرش را از زیر خاک بیرون آورده. خرس به او گفت:" من و لااک پشت میخواهیم تمام زمستان را زیر آب های گرم دریاچه بمانیم. تو هم با ما میآیی؟" موش کور گفت:" نه! من و بقیه ی موش کور ها، تمام زمستان را زیر زمین میمانیم. خوراکی هایی را که جمع کرده ایم می خوریم، حرف میزنیم و میخندیم. زیر
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 361صفحه 4