دو تا سنگ
محمدرضا شمس
دو تا سنگ بودند. یکی سیاه. یکی سفید. یکی این طرف رود، یکی آن طرف رود. سنگ ها دوست داشتند کنار هم باشند. با هم درد دل کنند. رازهایشان را به هم بگویند. اما رودخانه خیلی بزرگ بود. خیلی هم گود بود. برای همین هم سنگ ها نمیتوانستند بروند پیش هم. یک روز قورباغه ها قور قور شیپور زدند و گفتند:" آهای آهای! خبر خبر! ماهی طلایی به این جا میآید! هر آرزویی دارید به او بگویید." سنگ ها خوش حال شدند. چون آن ها یک آرزوی بزرگ داشتند. ماهی طلایی از راه رسید و از سنگ ها آرزویشان را پرسید. سنگ سیاه آرزو کرد برود آن طرف رود. سنگ سفید هم آرزو کرد بیاید این طرف رود! آرزوهایشان برآورده شد. حالا سنگ سیاه آن طرف رود بود. سنگ سفید این طرف رود. ماهی طلایی هم رفته بود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 358صفحه 16