فرشته ها
پدربزرگ، من و حسین را خیلی دوست دارد. او همیشه می گوید:" شما نور چشم های من هستید." یک روز به پدربزرگ گفتم:" نور چشم های من هستید، یعنی چی؟" پدربزرگ گفت:" یعنی تو و حسین به چشم های من روشنی و شادی و امید می دهید و من با دیدن شما خوش حال می شوم." گفتم:" همه ی نوه ها نور چشم های پدربزرگشان هستند؟" پدربزرگ خندید و گفت:" همه ی نوه ها!" گفتم:" حتی نوه های امام؟" پدربزرگ گفت:" امام آن قدر بچه ها را دوست داشتند که برایشان فرقی نمی کرد نوه های خودشان باشند، یا بچه های دیگران. امام همیشه می گفتند که وقتی درحال صحبت کردن برای مردم هستم، اگر بچه ای گریه کند یا برای من دستش را تکان بدهد، حواسم پرت می شود و فقط به آن بچه فکر می کنم." حسین می خواست عینک پدربزرگ را از چشمش بردارد. گفتم:" چه خوب شد آن موقع حسین نبود و گرنه همیشه با گریه کردن و نق زدن حواس امام را پرت می کرد!" پدربزرگ خندید و گفت:" راست گفتی!" بعد هر دوی ما را بوسید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 357صفحه 8