نقلی
محمدرضا شمس
نقلی دل تو دلش نبود. قرار بود وقتی که عروس و داماد را آوردند، او را با نود و نه تا خواهر و برادرش بپاشند روی سر عروس و داماد. نقلی هی بلند می شد و این ور و آن ور سرک می کشید و می گفت:" پس چی شد؟ این عروس و داماد کی می آیند؟" بعد دوباره سر جایش می نشست. اما خیلی زود، دوباره بلند می شد و این طرف و آن طرف را نگاه می کرد و می گفت:" پس کی ما را می ریزند روی سر عروس و داماد؟" برادر و خواهرهایش می گفتند:" صبر کن! الان می ریزند." ولی نقلی دلش نمی خواست صبر کند. دلش می خواست هر چه زودتر عروس و داماد بیایند و او را بپاشند روی سر آن ها و او برود بالای بالا و بعد یکهو از آن بالا هری بیفتد پایین. شنیده بود که این کار خیلی کیف دارد. توی همین فکر ها بود که عروس و داماد را آوردند. اتاق شلوغ شد. همه دست زدند و شادی کردند. یک دفعه نقلی دید که با نود و نه تا خواهر و برادرهایش آن بالا هستند. روی سر عروس و داماد. نقلی اول خوشش آمد و خیلی کیف کرد. حتی مثل خواهر و برادرهایش از ته دل جیغ کشید. اما بعد که یک دفعه آمد پایین، قلبش هری ریخت و چنان ترسید که خودش را خیس کرد. نقلی خورد روی دماغ دراز داماد و
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 357صفحه 4