سنگ و گردو
محمدرضا شمس
سنگ و گردو، با هم بازی می کردند. سنگ زد سر گردو را شکست. گردو گریه کنان رفت پیش مادرش، سنگ ترسید فرار کرد. آن قدر هول بود که جلوی پایش را ندید. محکم خورد به یک تخم مرغ سفید. شترق! تخم شکست. دو تا سنگ پشت از توی تخم بیرون آمدند. یک قلشان پشتش سنگ داشت، یک قلشان نداشت. آن که سنگ داشت، به آن که نداشت گفت:" داداشی! " این یکی گفت:" جان داداشی." آن یکی گفت:"پس سنگ تو کو؟" این یکی گفت:" نمی دانم." این طرف و آن طرف را نگاه کرد. سنگ را دید. خوش حال شد و گفت:" پیدایش کردم! افتاده اینجا" سنگ را برداشت و گذاشت پشتش. دوتایی دست هم را گرفتن و قلش قلش رفتند طرف دریا. گردو و مادرش آمدند. سنگ را پیدا نکردند . برگشتند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 353صفحه 16