هستم." در گفت:" نه. من مهم تر هستم." آن ها آن قدر گفتند و گفتند که پله قهر کرد و رفت. در هم قهر کرد و رفت. دیوارها هم رفتند. سقف هم رفتن و پنجره نشست روی زمین. حالا دیگر خانه ای نمانده بود که معلوم شود چه کسی مهم تر است. پله گوشه ای نشسته بود و هیچ کاری نداشت که بکند. مثل در که هیچ کس از او رد نمی شد. چون حالا خانه ای نبود که او در آن خانه باشد. دیوارهای خانه هم بی سقف و بی کار گوشه ای ایستاده بودندو دیورای های بی سقف وبی در و پنجره به هیچ دردی نمی خورند و سقف دیگر سقف نبود . چون روی هیچ دیواری نبود. او دلش می خواست مثل روزهای قبل ، بالای دیوارهای خانه بنشیند و مراقب باشد که باد و باران و آفتاب خانه را خراب نکند. پله آرام آرام به طرف در رفت و گفت:" اگر خانه نباشد، من به هیچ دردی نمی خورم." در گفت:" اگر خانه نباشد، من هم به هیچ دردی نمی خورم. " پنجره گفت:" حالا خانه کجاست؟" دیوار ها گفتند:" همه ی ما در کنار هم خانه می شویم. هر کدام نباشیم، خانه هم نیست. سقف گفت:" حالا فهمیدیم که چه کسی از همه مهمتر است. " پله پرسید:" چه کسی؟سقف خندید و گفت:" همه ی ما! ما یعنی خانه . وقتی همه با هم باشیم. مهم هستیم."
پله با خوش حالی رفت و پایین در نشست. در رفت و میان دیوار ایستاد. و پنجره رفت کنار در، درست سر جای خودش. دیوارها زیر سقف ایستادند و سقف مثل همیشه مراقب خانه شد تا بادو باران و آفتاب آن را خراب نکند. حالا آن ها خوب می دانستند که خانه ازهمه چیز مهم تر است.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 353صفحه 6