قدر خوشبویی! الان تو را میچینم و با خودم به خانه میبرم. خیلی ترسیده بود. او نمیتوانست مثل، از دست فرار کند. نزدیک رفت تا را با نوکش بچیند، ناگهان یک بزرگ افتاد جلوی پای! با تعجب به بالای سرش نگاه کرد و گفت: « از آسمان میبارد؟ دوباره میخواست را بچیند که درخت یک دیگر انداخت پایین. کمی عقب رفت و گفت: «اگر یکی از اینها به سرم بخورد، سرم درد میگیرد. بهتر است از اینجا بروم.» از آنجا رفت. بدون اینکه، بگیرد یا را بچیند. با رفتن از پشت بیرون آمد و به او گفت: «ممنون دوست من که مراقبم بودی!» هم سرش را بلند کرد و گفت: «ممنون دوست من که مراقبم بودی!» درخت با خوشحالی شاخههایش را تکان داد و زمین پر از شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 345صفحه 19