هزارپا جوجه گل سیب
دوستیها
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
یک روز لابهلای علفها، را دید و تصمیم گرفت او را بگیرد. همین که سرش را پایین آورد تا با نوکش، را بگیرد، چشمش به او افتادف پا به فرار گذاشت و پشت پنهان شد. این طرف را گشت، آن طرف را گشت، اما را پیدا نکرد. وقتی دید، نجات پیدا کرده، با خوشحالی گلبرگهایش را تکان داد. بوی خوش همه جا پیچید. سرش را بلند کرد و به گفت: «بهبه چه
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 345صفحه 18