کجا برویم
یک روز وقتی گاری آقای دهقان، با کیسههای پر از گندم، به طرف روستا میرفت، یکی از کیسهها سوراخ شد و سه تا گندم کوچولو، از سوراخ کیسه، پریدن بیرون. گاری رفت و گندمها ماندندن روی زمین. اولی گفت: «خب! حالا کجا برویم؟» دومی گفت: « نمیدانم!» سومی گفت: «بیایید دنبال گاری برویم.» اولی گفت: «اگر میخواستیم دنبال گاری برویم، چرا پیاده شدیم؟!» همین موقع سایهی بزرگی را بالای سرشان دیدند. این مرغ بود که بالای سرشان ایستاده بود. مرغ نوکش را پایین آورد تا یکی از گندمها را بردارد که گندمها فریاد زدند: «صبر کن! صبر کن! ما هنوز نمیدانیم میخواهیم کجا برویم! آن وقت تو میخواهی ما را بخوری؟» قبل از اینکه مرغ چیزی بگوید، گنجشک پر زد
و کنار مرغ نشست و گفت: «یکی از گندمها مال من است.» مرغ گفت: «نه بابا جان!
اینها هنوز نمیدانند کجا میخواهند بروند، آن وقت تو میخواهی یکی از آنها را
بخوری؟» همین موقع، موش دوان دوان از راه رسید و گفت: «صبر کنید! صبر کنید!» گندمها گفتند: «ای وای! لابد موش هم می-خواهد ما را بخورد!» موش گفت: «نه من فکر بهتری دارم. همه پرسیدند: «چه فکری؟» موش گفت: «این سه تا گندم را میکاریم. آن
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 345صفحه 4