فرشتهها
امروز دوست مادرم با بچهاش به خانهی ما آمده بودند. بچهی دوست مادرم، لباس مادرش را گرفته
بود و پشت او قایم میشد. او حتی به ما سلام هم نداد. من رفتم توی اتاق و با اسباببازیهایم
مشغول بازی شدم. مادرم توی اتاق آمد و گفت: «چرا آمدهای توی اتاق؟ مگر ما مهمان نداریم؟» گفتم:«این بچه که نه سلام میدهد، نه با من بازی میکند. مادرش را چسبیده بود و همانجا مانده است.» مادرم گفت: «خجالت میکشد، او مهمان است و ما باید با مهربانی و خوشرویی با او رفتار کنیم.» گفتم: «من میخواهم بازی کنم. اگر دلش میخواهد، خودش بیاید و با من بازی کند.»
مادرم گفت: «پیامبر فرمودهاند که اگر کسی به خانه شما آمد، با خوشرویی از احوالپرسی کنید.
اگر او خجالت میکشد حرفی بزند، شما با او حرف بزنید و کاری کنید که احساس غریبی نکند. حالا بلندشو، پیش مهمانها بیا و سعی کن با بچهی دوست من بازی کنی. اگر دلت میخواهد اسباب
بازیهایت را هم بیاور.» من نمیدانستم کدام اسباببازی را ببرم. گفتم: «کدامشان را بیاورم؟» مادرم کمی فکر کرد و گفت: «فکر میکنم اگر کاغذ و مدادرنگیهایت را بیاوری، هر دو بتوانید با آنها نقاشی کنید.» من کاغذ و مداد رنگیهایم را برداشتم و پیش مهمان-ها رفتم. مدادرنگیها را به بچهی دوست مادرم دادم و گفتم: «بیا با هم نقاشی بکشیم.» او مدادرنگیها را گرفت. ما کنار مادرهایمان نشستیم و با هم نقاشی کشیدیم. ما با هم دوست شدیم. او دیگر خجالت نمیکشید حتی موقع
رفتن، به مادرش گفت: «بیشتر بمانیم!» آنوقت من و مادر به هم نگاه کردیم و خندیدیم!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 345صفحه 8