فرشته ها
ما و دایی عباس و حسین و زن دایی، با ماشین دایی عباس رفتیم دریا.
پدربزرگ و مادربزرگ با ما نیامدند. مادربزرگ گفت که پاهایش درد می کند و بهتر است در خانه بماند. پدربزرگ پایش درد نمی کرد،؛ اما پیش مادربزرگ ماند. گفتم:" شما بیایید برویم. شما که پادرد ندارید!" پدربزرگ خندید و گفت:" من بدون مادربزرگ هیچ جا نمی روم!" گفتم:" مثل امام که بدون همسرشان غذا نمی خوردند؟!" پدربزرگ مرا بغل گرفت و گفت:" مثل امام که نوه ها هایشان را خیلی خیلی دوست داشتند!"
ما به مسافرت رفتیم. مادرم و دایی عباس هر روز به پدربزرگ و مادربزرگ تلفن می زدند و حال آن ها را می پرسیدند. من و حسین برای آن ها یک عالمه سنگ رنگی و صدف از کنار دریا جمع کردیم. و دایی عباس هم برایشان کلوچه های خوش مزه خرید. من پدربزرگ و مادربزرگم را به اندازه ی همه ی دریاها دوست دارم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 344صفحه 8