یک اتفاق عجیب
سفر سوسکی، یک اتفاق عجیب و باور نکردنی بود. سوسکی به طرف خانه می رفت که پایش به نخی که روی زمین بود، گیر کرد. نخ ، نخ یک بادکنک بود. وقتی سوسکی خواست نخ را ازدور پایش باز کند، باد وزید و بادکنک و نخ و سوسکی را از زمین بلند کرد و برد به آسمان سوسکی بی چاره. از ترس چشم هایش را بسته بود و نخ بادکنک را محکم چسبیده بود. بادکنک رفت و سوسکی چسبیده به نخ هم رفت . به کجا؟ خدا می دانست. باد و بادکنک و نخ و سوسکی رفتند و رفتند تا این که به یک درخت عجیب و غریب و بزرگ رسیدند. سوسکی نخ را ول کرد و چسبید به درخت و از آن آمد پایین. روی زمین پر از برف بود. سفید و سرد و یخی! سوسکی پاهایش چسبید به یخ و هر چه کرد نتوانست پاهایش را از یخ جدا کند. از سرما لرزید با ترس به دور و برش نگاه کرد. نمی دانست آن جا کجاست و قرار است چه بلایی بر سرش بیاید. ناگهان زمین لرزید و لرزرید و سوسکی چشمش به پاهای پشمالوی یک خرس قطبی افتاد که درست جلوی او ایستاده بود. سوسکی ، چشم هایش را بست و فریاد زد:" ای وای! مرا له نکنی!" اما شانس آورد. خرس قطبی از کنار او رد شد و یخ زیبای سوسکی را شکست. سوسکی پاهایش آزاد شد. پرید و پای پشمالوی خرس را چسبید و رفت لای پشم های گرم و نرک او نشست. با این که خرس راه می رفت و تکان تکان می خورد، اما سوسکی خیالش راحت بود و جایش گرم . تا این که اتفاق بدی افتاد! خرس تصمیم گرفت توی آب های پر از یخ قطب، شنا کند. پایش را که توی آب گذاشت، سوسکی فریاد کشید و پرید پایین. دوباره سرما شروع شد. تیلیک، تیلیک می لرزید و نمی دانست کجا برود. چیزی نمانده بود که وسط یخ های قطب بنشیند و های های گریه کند که ناگهان صدایی
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 344صفحه 4