سایه ها
برق که رفت، من و بابا شمع روشن کردیم. آن وقت با هم سایه بازی کردیم. دست های من پرنده شد و دست های بابا، روباه.
سایه ی روباه می خواست سایه ی پرنده را بگیرد که برق آمد. سایه ها رفتند، نه روباه ماند، نه پرنده.
بابا مرا بغل گرفت و گفت:" چه پرنده ی خوش مزه ای ! الان تو را می خورم!"
بابای من خیلی مهربان است. او همیشه با من شوخی می کند و مرا می خنداند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 342صفحه 16