خورده که نمی تواند حرف بزند، آن وقت می گویی پشتک و وارو بزند؟! کمک کنید کمی راه برود." همه رفتند پشت فیل کوچیکه، هول هول هولش دادند. یکهو فیل کوچیکه پیچ و تاب خورد و افتاد و پخش زمین شد. این میان ؛ یک سوسک درختی، با باد آمد و روی شکم فیل کوچکیه ولو شد. دنبالش یک زاغچه، ویژ ...ژ آمد که سوسکه را ببرد. نوکش ، بنگ! خورد به شکم فیل کوچیکه، یکهو شکم فیل کوچیکه هووف ... هو وف از باد خالی شد. شکمش، کوچولوی، کوچولوی کوچولو شد. همه فریاد کشیدند :" آ...ی، وا... ی چی شد؟!" فیل کوچیکه به حرف آمد. فریاد کشید:" وای دکمه ی لباسم را ببینید!" میمون پرید و دکمه ی لباس فیل کوچیکه را بست. فیل کوچیکه گفت:" آخیش! راحت شدم. دیدید زیادی آب و علف نخورده بودم! فقط زیادی هوا خورده بودم. آخه من یک فیل کوچولوی بادکنکی هستم. توی شهربازی، آن قدر بادم کردند، بادم کردند تا سر خوردم و از دستشان در رفتم. بالا رفتم، پایین آمدم تا به این جا رسیدم." همه ، چی چی و چی چی و هی هی و هی هی خندیدند. دور و بر را نگاه کردند و گفتند:" این جا تا دلت بخواهد هوا هست!" هر چه قدر می خواهی بخور، اما آن قدر نخور که بترکی!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 342صفحه 6