کوچیکه
زهره پریرخ
فیل کوچیکه، با یک شکم گرد و قلمبه، وسط علفزار ایستاده بود. باد که می آمد، پیچ پیچ پیچ می خورد به راست. پیچ پیچ پیچ می خورد به چپ. باز برمی گشت سرجایش . آهو توی علفزار می دوید که به فیل کوچیکه رسید. دورو برش چرخی زد و گفت:" فیلچه! فیل کوچیکه! تو دیگر از کجا پیدایت شده! چه قدر هم خوردی. همین حالا می ترکی! " فیل کوچیکه هیچ چیز نگفت. فقط با چشم های گرد به رو به رو نگاه کرد. گاو. وحشی، از راه رسید و گفت:" همسایه ی تازه است؟" آن وقت سرش را آرام به شکم فیل کوچیکه مالید و گفت:" این چه شکمی است؟! چه قدر هم پفکی است! انگار هر چی آب و علف بوده خوردی؟! کمی راه برو تا آب و علف ها جابه جا شوند!"
فیل کوچیکه یک کمی به راست، یک کمی به چپ تاپ خورد. باز هم هیچ چیز نگفت. فقط به رو به رو نگاه کرد. کبوتر آمد و بالای سر گاو وحشی نشست و گفت :" وای! این فیل فسقلی از کجا آمده؟! شکمش چرا این قدر ورم کرده؟ باید فکری برایش بکنیم. چند تا برگ نعنا رو به راهش می کند، آهو گفت:" وای نه! اگر باز هم بخورد، دیگر می ترکد." کبوتر گفت:" فیل کوچیکه، خودت بگو چه کار کنیم؟" میمون از راه رسید، چی چی چی خندید. دور و بر فیل کوچیکه چرخید و گفت:" حالا همه اش را نمی خوردی! کمی هم برای بقیه می گذاشتی! آن وقت، دور و برش جست و خیز کرد . پشتک و وارو زد و گفت:" هر کاری می کنم، تو هم بکن. تا کم کم آب و علفی که خوردی، نوش جانت بشود. شکمت کوچولوی، کوچولو بشود و نفست جا بیاید، " زرافه که از آن جا می گذشت گفت:" آن قدر
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 342صفحه 4