
فرشتهها
در خانه ی ما یک قاب عکس است که در آن پیرمرد مهربانی به من نگاه میکند. امروز مادرم یک شمع به من داد تا آن را کنار قاب عکس روشن کنم. مادرم گفت:" او بچه ها را خیلی دوست داشت. برای همین هم وقتی پیش خدا رفت، همه ی بچه ها برایش شمع روشن کردند."
پرسیدم:" من هم روشن کردم!"
مادرم گفت :" آن موقع تو هنوز به دنیا نیامده بودی."
پرسیدم:" او شمعهای ما را می بیند؟"
مادرم گفت :" فرشته ها، نور شمع ها را برای او می برند."
من عکس او را بوسیدم. شیشهی قاب عکس سرد بود و من نتوانستم صورت نرم او را ببوسم. گفتم:" کاش آن موقع به دنیا آمده بودم و او را میبوسیدم." مادرم گفت:" فرشته ها، بوسه ی تو را هم همراه نور شمع ها برای امام می برند." من میدانم که امام خوش حال است، چون توی عکس همیشه به من میخندد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 334صفحه 8