من می توانم
یکی بود، یکی نبود. جوجه گنجشک کوچولویی بود که می ترسید پرواز کند. مادرش هر چه کرد، جوجه پرواز نکرد. یک روز، باد تندی وزید و جوجه کوچولو از لانه افتاد پایین. مادرش دور سرش می چرخید و می گفت :" بپر جان دلم! بپر عزیز مادر!" اما جوجه کوچولو می ترسید و می گفت :" نمی توانم! من نمی توانم." ناگهان پیشی به طرف او آمد. مادرفریاد زد :" وای! پیشی تو را می خورد. بپر! " جوجه گفت:" من نمی توانم." مادر گفت :" بپر! پیشی ، الان می رسد." جوجه چشم هایش را بست و بال هایش را باز کرد و پرید. اما فقط توانست تا پایین ترین شاخه ی درخت بپرد. پیشی که فهمیده بود جوجه از پرواز می ترسد، رفت روی دیوار و جست زد روی درخت. مادر فریاد زد:" جوجه جانم! بپر پیشی روی درخت است." اما جوجه که می ترسید دوباره گفت :" من نمی توانم.." پیشی آرام آرام به او نزدیک شد. مادر جیک جیک می کرد و بالای سر جوجه نشسته بود. جوجه صدای پیشی را شنید. چشم هایش را بست و پرید. تا کجا؟ فقط چند تا شاخه بالاتر. جایی که پیشی راحت راحت می توانست برود . مادر گفت :" دیدی عزیز دلم!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 334صفحه 4