دیدی می توانی! باز هم سعی کن. هیچ وقت نگو نمی توانم." جوجه باز هم می خواست بگوید نمی توانم، اما پیشی داشت به او نزدیک می شد. مادر گفت:" دوباره بپر! تو می توانی پرواز کنی. مثل من. مثل همه ی گنجشک ها، جوجه چشم هایش را بست و گفت:" من می توانم! بعد بال هایش را باز کرد. درست وقتی که پیشی پنجولش را جلو آورده بود تا جوجه را بگیرد، او پرید. تا کجا؟ تا آسمان! مثل همه ی گنجشک ها! مثل مادرش! و همراه با مادر در آسمان آبی زیبا، پرواز کرد. او می خندید و می گفت :" من می توانم پرواز کنم! می توانم!."
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 334صفحه 6