گفت : « آن جا بود . روی یک سنگ نشسته بود . » گفت : « تو واقعاً یک دیدی ؟ » جواب داد : « خودش گفت که است . » کمی فکر کرد و گفت : « با من بیا و را به من نشان بده . » گفت : « من می ترسم ! » گفت : سوار خرطوم من شد و آن ها را به طرف سنگی که روی نشسته بود رفتند . ، را به نشان داد و گفت : « آن جا ست ! » گفت : « کو کجاست ؟ » گفت : « روی سنگ ! مگر او را نمی بینی ؟ » قاه قاه خندید و گفت : « این که است ! نه ! » گفت : « اما خودش گفت که است ! » گفت : « حتماً می خواسته با تو شوخی کند . » وقتی و را دید گفت : «جان ! کجا رفتی ؟ من با تو شوخی کردم . که وجود ندارد . من هستم » گفت : «فقط توی قصه ها است . » خیالش راحت شد . از خرطوم پایین آمد و آرام از کنار رد شد و اصلاً نترسید ! آن روز دو چیز مهم یاد گرفت . هم را شناخت و هم فهمید که وجود ندارد !
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 299صفحه 19