باد کنکی که شاد بود
یکی نبود . یکی نبود . یک بادکنک کوچولو لود . خیلی هم شکمو بود . باد کنک کوچو لو شاد بود . از صبح تا شب به دنبال باد بود . این جا ، پایین ، بالا ، هر جا بادی می دید ، نسیمی می دید یا حتی فوتی می دید . تندی می رفت و هولپی قورتش می داد .
پدرش می گفت : پسرم ! این قدر نخور ! یهو می ترکی ها . . .
مادرش می گفت :اوا ! گاز بگیر زبانت را مرد ! خدا نکند بترکد !
آن وقت پدر زبانش را گاز می گرفت و آخش اوخ می شد . یعنی دادش به هوا می رفت .
اما بادکنکی که شاد بود ، از صبح تا شب به دنبال باد بود . اصلا گوش نمی داد . می خورد و چاق می شد . می خورد و باد می کرد . اول مثل سیب گرد و قلمبه شد . بعد مثل گلابی شد. بعد از آن مثل هندوانه شد . بعد بعدش هم مثل کدو تنبل شد . یک روز هم یهو بامبی کرد و شکمش ترکید .
پدر مادرش فوری آمبولانس خبر کردند و ببو ببو بادکنک کوچولو را بردند به بیمارستان بعد هم او را بردند به اتاق عمل و با نخ و سوزن شکمش را دوختند . اما بادکنکی که شاد
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 299صفحه 4