یک خوشه ی بزرگ چیده بود و به طرف خانه ی می آمد تا به او و بگوید که بیایید با هم این را بخوریم .
درست جلوی در خانه ی ، و به هم رسیدند . از خانه بیرون آمد و وقتی آن ها را پشت در دید خیلی تعجب کرد . گفت : « من یک بزرگ بزرگ دارم . » گفت :« و من یک دارم که خیلی بزرگ است . » ، را به آن ها نشان داد و گفت : « این برای من خیلی زیاد است . بیایید آن را با هم بخوریم ! » گفت : « پس را هم با هم می خوریم ! » گفت : « را هم با هم می خوریم ! » بعد همه با خوشحالی رفتند توی خانه ی .
آن روز و و یک عالمه و و خوردند . حرف زدند و خندید مثل همه دوستان خوب .
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 284صفحه 19