خاله زیور و سنجاقک طلایی
مهری ماهوتی
یکی بود یکی نبود . یک خاله زیر بود و یک سنجاقک طلایی . خاله زیور کنار باغچه نشسته بود و موهای حنایی اش را شانه می زد که کلاغ سیاه ، روی درخت انجیر پرید و صدایش را انداخت به سرش : قار قار قار .
خاله زیور گفت : « جان خاله ! خوش خبر ! مهمان می آید ؟ چه بهتر ! قدمش روی چشم . » بعد مشغول کار شد . شست و رُفت و پخت . خانه شد مثل دسته ی گل . آن وقت رفت سراغ بساط چایی . . . که دید ای داد بی داد ! سوراخ سماور گرفته . حالا چه کند ؟ سماور را پر از آب کرد و دهانش را جلوی شیر آن گرفت و قل قل قل فوت کرد . فایده نداشت . سوزن حیاطی اش را آورد و توی سوراخ چرخاند . سوزن نازک بود و شکست . خاله مانده بود پریشان که یاد سنجاقک طلایی روی سرش افتاد ! آن را از لای موهایش برداشت و به سوراخ سماور انداخت . سنجاقک از این طرف و آن طرف چرخید . یک مرتبه به نوک سوزن که توی لوله ی سماور مانده بود گیر کرد و ناله اش در آمد . خاله گفت : « ای وای سنجاقکم شکست . بعد آرام سنجاقک را از توی سوراخ بیرون آورد همین موقع
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 284صفحه 4