با شما می آیم . وقتی که با من هستید از هیچ چیز نترسید !» و و به طرف آبگیر رفتند . اما همین که ، چشمش به دندان های تیز افتاد ، گفت : «وای ! چه بزرگی ! باید برویم و کمک بیاوریم !» همین موقع از پشت علف ها بیرون آمد و گفت : «وقتی با من هستید از هیچ چیز نترسید !» و و با هم گفتند : «تو؟ می خواهی با بجنگی؟ !»
خودش را گرد کرد و گفت : «بله ! من !» بعد قل خورد و رفت به طرف .
که خیلی گرسنه بود . بدون فکر ، را یک لقمه کرد . اما تیغ های خیلی تیز بودند . ، را از دهانش بیرون انداخت و در حالی که از درد ناله می کرد ، از آبگیر رفت .
و و ، با خوش حالی فریاد زدند : «وقتی با ما است ما از هیچ چیز نمی ترسیم !»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 278صفحه 19