خدای من بزرگ است
é فروزنده خداجو
مورچه ای دانه ای را به دهان گرفته بود و از تپه ای بالا می برد . دانه خیلی بزرگ بود . از خودش هم بزرگ تر بود . خرگوش که از آن طرف ها رد می شد ، او را دید . تلاش مورچه ، به نظرش کار اشتباهی بود . خرگوش خندید و گفت : «تو هرگز نمی توانی ، این دانه را به مقصد برسانی !» مورچه جواب نداد او به کارش مشغول بود . دارکوبی از راه رسید . مورچه را دید . با شیطنت نوکش را به تنه ی درختی کوبید و گفت : «تق تق تق چه مورچه ای لج بازی ! دست بردار کوچولو !» مورچه جواب نداد . او همین طور دانه را با خود می کشید . لاک پشت از راه رسید . مورچه را دید . تعجب کرد و گفت : «در عمر طولانی ام ، مورچه های زیادی را دیده ام که بارهای بزرگ برداشته اند ، اما بار تو خیلی بزرگ است . خیلی خیلی بزرگ !»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 278صفحه 4