سرما زیر چشمی نگاهش کرد و پرسید: "دلواپس عمو نوروزی؟" خاله پیرزن لبخند زد. ننه سرما گفت :"غصه نخور عزیزم ... تو که هر سال خواب میمانی و او را نمیبینی. امسال هم رویش..." خاله پیرزن نخودی خندید. شبیه بچهها شده بود. ننه سرما گفت:" تازه! من و بهار که با هم جنگ و دعوا نداریم. بعضی وقتها تا من هستم، بهار هم میآید. پس بیا تا وقت هست گل بگوییم و گل بشنویم.
آنها آن قدر گفتند و خندیدند که خاله پیرزن خوابش گرفت. ننه سرما از جا بلند شد و گفت :" ای داد و بیداد . مراقب باش باز هم خوابت نبرد."
خاله پیرزن خمیازهای کشید . ننه سرما دامنش را تکان داد و دانه های برف از دامنش روی هفت سین ریخت. هفت سین برفی زیباتر از هر سال شد. ننه سرما گفت :"خداحافظ تا سال بعد و از پنجره بیرون رفت.
خاله پیرزن که خیلی خسته بود، کنار هفت سین دراز کشید. سیب سرفهای کرد و گفت :"آهای خاله پیرزن! نخوابی!" اما پیرزن به خواب رفته بود. چه خواب خوش و آسودهای !
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 277صفحه 6