دوباره چوب را به قورباغه زد . این بار قورباغه تبدیل به خروس شد ! موشی گفتک « به به چه شیرین است ! » و قاقاه خندید . جادوگر دوباره چوب را به خروس زد ، خروس تبدیل به یک جعبه ی مداد رنگی شد ! موشی از خنده روی زمین افتاده بود و دلش را گرفته بود و غش غش می خندید و جادوگر همین طور چوب را می زد و چیزهای عیجب و غریب درست می کرد . موشی گفت : « بس است ! بس است دوست من . آن قدر خندیده ام که از دل درد نمی توانم هیچ شربتی را بخورم . » جادوگر گفت : « ولی تو شربت شادی را خوردی ! » برای همین هم این قدر خندیدی . » موشی در حالی که هنوز می خندید گفت : « این تنها جادویی بود که تو آن را فراموش نکرده بودی ! »
آن روز بارانی ، جادوگر و موشی ، در کنار هم ماندند ، با هم حرف زدند و خندیدند و هیچ کدام بی حوصله و بداخلاق نشدند !
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 274صفحه 6