کشید. جوجه پرید بالای کوه. دانهها در یک چشم به هم زدن ناپدید شدند.حالا شکم جوجه به بزرگی یک طبل شده بود. به جای جیک جیک سکسکه میکرد! منگولهمو، دستش را زیر چانهاش زد.نمیدانست با این جوجـهی شکمو چه کار کند. فکر کرد و فکر کرد. یک دفـعه از شادی دستهایش را به هم زد. او یک آسمان نقاشی کرد.یک عالمه هم ستاره کشید که توی آسمان برق میزدند.بعد یک لانه کشید که توی آن یک بالش بود. جوجه با نوکش بالش را گرفت. منگولهمو خندید و گفت :«نه ...این یکی خوردنی نیست! حالا بخواب جوجه تپل خوشگل من!» جوجه رفت توی لانه. سرش را روی بالش گذاشت و خوابید.
منگولهمو هم سرش را کنار نقاشیاش گذاشت.چشمهایش از خستگی بسته شد.کمی بعد، دختر کوچولوی موفرفری آرام خوابیده بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 262صفحه 6