هستم و علف میخورم.» رفت و رسید به و به او گفت: «تو
هستی و میخوری؟» گفت:«نه من هستم و علف میخورم.»
ناگهان چشمش به افتاد. او مثل و و بزرگ و قوی نبود. جلو رفت و پرسید: «توی میدانی کجاست؟ همان که میخورد!» دور دهانش را لیس زد و گفت: «همان که هم میخورد!»
گفت: «نه نه. فقط میخورد.» گفت: «من هستم. هم میخورم! هم های شیطان و بازیگوش را...» میخواست با یک جست را بگیرد که و و جلو آمدند. تا چشمش به آنها افتاد ترسید و پا به فرار گذاشت. به خانه برگشت. در راه را دید و به او گفت: « را دیدم. ولی از من ترسید و پا به فرار گذاشت.» با تعجب به نگاه میکرد، اما و و قاه قاه میخندیدند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 260صفحه 19