سوسک سیاه و ماه
محمد رضا شمس
یکی بود یکی نبود.غیر از خدا هیچ کس نبود.
توی سبزهزار یک سوسک بود.سوسکه خیلی کوچک بود.دست و پاهاش سیاه بود.خیلی خیلی بلا بود. میگفت که من قشنگم و زرنگم.هر روز میرفت کنار برکه ،دولا میشدو خودش را توی آب نگاه میکرد،داد میکشید.هورا میکرد. میگفت: «بیاید مرا نگاه کنید.نگاه به سر تا پام کنید.من یک سوسک سیاهم. قشنگم مثل ماهم!»
دوستاش دورش جمع میشدند ،بهش میگفتند: «دست از این کارها بردار.داد نزن.هوار نکش تو سبزهزار .برو به کارت برس.اما این حرفها تو گوش سوسکه فرو نمیرفت .او فکر میکرد مثل ماه قشنگ است! و باید همه این را بدانند.
یک شب، سوسک سیاه که خوابش نمیبرد، کنار برکه آمد تا خودش را تماشا کند.ناگهان عکس ماه را توی آب دید. ماه خیـلی قشنگ بود .خیـلی هـم پر نور
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 260صفحه 4