فرشته ها
دایی عباس و زندایی ، میخواستند به مشهد بروند.مادرم گفت: «حسین را نبرید. بچه است. هم باعث زحمت و دردسر شما میشود، هم خدای نکرده خسته و مریض میشود.بگذارید اینجا بماند. شما هم با خیال راحت به زیارت بروید.»
این طوری شد که حسین در خانهی ما ،ماند و داییعباس و زندایی رفتند مشهد. ماندن حسین در خانهی ما یعنی دردسر در خانهی ما. او فقط اذیت میکرد و نق میزد.بیاجازه به همه چیز دست میزد.حتی به وسایل پدرم. چند بار هم خودش را خیس کرد و مادرم مجبور شد همه لباسهای او را بشوید. به مادرم گفتم: «کاش دایی عباس ،حسین را هم با خودشان میبرد!»
مادرم گفت: «بد اخلاق نباش. حسین خیلی کوچک است نمیداند چه کاری درست است و چه کاری غلط. از دسـت او عصبانی نباش. ما با کمـک کردن به کـسی که به زیارت رفتـه اسـت، خدا را خوشحال میکنیم. یک روز امام و دوستانشان برای زیارت به مشهد رفته بودند. آنها یک خانهی کوچک را برای چندروز اجاره کردند .روزی که همه برای زیارت رفته بودند، امـام زودتر از بقیه به خانه برمیگردند،در ایوان فرش پهن میکنند و برای دوستانشان چای آماده میکنند، تا وقتی که خسته از زیارت بر میگردند، استراحت کنند. امام ثواب این کار را کمتر از زیارت و دعا نمیدانستند. حالا اگر ما با مهربانی از حسین مراقبت کنیم، به اندازهی دایی و زندایی که به زیارت رفتهاند خدا را خوشحال خواهیم کرد.»
مادر میگوید که بچهها فرشتههای روی زمین هستند.اما من فکر میکنم که مادر خوب و مهربان من فرشتهی روی زمین است.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 260صفحه 8