بود.آهسته گفت: «ماه تویی؟» ماه سرش را تکان داد. سوسک سیاه گفت: «تو خیلی قشنگی! ماه گفت: «تو هم قشنگی سوسک سیاه! خیلی هم قشنگی!» سوسک سیاه گفت: «نه تو قشنگ تری .از من هم بهتری! من... من...
اما نتوانست حرفـش را تمـام کند. بغض گلویش را گرفت. با عجله به طرف خانهاش دوید. بالهایش را روی چشمهایشگذاشتوهقهقگریه کرد.
با خودش گفت: «من اصلاً مثل ماه نیستم. من یک سوسک سیاه بد و خودخواهم!»
ماه از پشت پنجرهی کوچک خانهاش او را نگاه میکرد. سوسک سیاه تصمیم گرفت از آن روز به بعد دیگر بیخودی از خودش تعریف نکند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 260صفحه 6