مادر من...
مادر من دانشجو است.
او، هر روز صبح، مرا به مهد کودک میبرد و خودش به دانشگاه میرود. او در دانشگاه درس میخواند. کتابهای مادرم خیلی بزرگ و سنگین هستند. وقتی مادرم درس میخواند، من هم کنار او مینشینم و کتابهای قصهام را ورق میزنم. آن وقت من و مادرم مثل هم میشویم، بعد پدر برای ما چای میآورد. یک فنجان کوچولو برای من و یک فنجان بزرگ برای مادرم.
بعضی شبها وقتی من و پدر میخوابیم، مادرم میماند و باز هم درس میخواند. من دعا میکنم همهی نمرههای مادرم بیست بشود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 249صفحه 23