چه روز قشنگی
مرجان کشاورزی آزاد
یکی بود، یکی نبود.
یک روز قشنگ و آفتابی، خرگوش از خواب بیدار شد و با خودش گفت: «وای! چه روز قشنگی!» بعد تصمیم گرفت در این روز قشنگ، یک کیک خوشمزه برای خودش درست کند. همه چیز آماده بود. آرد، شکر، تخم مرغ و سیب. ناگهان صدای زنگ در آمد. خرگوش، در را باز کرد و
سنجاب را دید. سنجاب گفت: «میخواهم کیک درست کنم، اما سیب ندارم. تو
سیب داری؟» خرگوش با خودش فکر کرد که بدون سیب هم
میتواند کیک درست کند. پس سیب را به سنجاب داد. سنجاب
خیلی خوش حال شد.
خرگوش به آشپزخانه رفت تا کیک درست کند اما یک نفردر میزد. خرگوش در را باز کرد. موش پشت در بود. او گفت: «میخواهم مربا
درست کنم، ولی شکر ندارم. تو شکر داری؟» خرگوش با خودش فکر
کرد که بهتر است با آرد و تخم مرغ یک غذای خوشمزه درست کند و شکر را به موش بدهد. خرگوش، شکر را به موش داد، موش خیلی خوشحال شد.
خرگوش، به سراغ آرد و تخم مرغ آمد، اما انگار بازهم در میزدند. خرگوش در را باز کرد. میمون بود. او گفت: «میخواهم کلوچه بپزم، اما آرد ندارم. تو آرد داری؟»
خرگوش با خودش فکر کرد که تخم مرغ پخته هم خیلی خوشمزه است؟ پس آرد را به میمون داد. میمون خیلی خوشحال شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 249صفحه 4