صدای گریهی را شنید ، پیش او آمد و گفت:«چی شده ؟ چرا گریه
میکنی ؟»
گفت :«ببین خار لباسم را پاره کرد. من با قهر هستم.»
گفت:«ناراحت نباش.من پیراهنت را دوباره می دوزم مثل روز اول!»
اشکهایش را پاک کرد.
گفت:«ببین چهقدر زیبا و مهربان است. تو بال داری، پرواز کن و
روی گلبرگهای آن بازی کن .»
گفت:«ولی خار لباس مرا پاره کرد !»
گفت: « وقتی روی گلبرگهای نرم و خوش بوی بازی کنی،
خارهای تیز او را فراموش میکنی.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 231صفحه 18