![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/346/346_4.jpg)
کمک،کمک فریبا کلهر
یک روز بهاری، خرگوش چاق و چلهای توی جنگل قدم میزد و آواز میخواند، یک
دفعه زیر پایش خالی شد و توی گودالی افتاد. خرگوش داد و بیداد کرد و کمک خواست
و گفت:«آهای! یکی نیست به من کمک کند؟»
همین موقع سنجابی که به دنبال شاپرکها میدوید صدای خرگوش را شنید، به گودال
نزدیک شد و پرسید:«کی توی گودال افتاده ؟»
خرگوش گفت:«منم کمک کن بیایم بیرون.» سنجاب گفت:«ولی من نمیدانم چهطور تو
را بیرون بیاورم. میخواهی برایت آواز بخوانم؟» خرگوش عصبانی شد و
گفت:«اگر نمیتوانی کمک کنی، برو کنار بگذار هوا بیاید!» کمی بعد، سرو کلهی
قورباغهی سبز پیدا شد. وقتی فهمید خرگوش توی گودال افتاده، کمی قورقور کرد و
گفت:«تو باید از گودال بیرون بیایی!» خرگوش که خسته و عصبانی بود داد زد:«خب چرا
مرا بیرون نمیآوری؟» قورباغه سبز گفت:«من به این کوچکی چهطور میتوانم تو را
بیرون بیارم ؟» خرگوش گفت:«اگر نمیتوانی کمک کنی پس برو کنار بگذار هوا بیاید.»
کلاغ لب گودال نشست و گفت:«تو آن جا چه کار میکنی، خرگوش !؟» خرگوش
گفت :«من این جا افتادهام و نمیتوانم بیایم بیرون، کمک کن!» کلاغ قارقار کرد و
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 231صفحه 4