فرشتهها
لامپ حیاط پدربزرگ سوخته بود.
پدرم گفت: «باید برویم و لامپ حیاط پدربزرگ را عوض کنیم. اگر هوا تاریک بشود، آنها نمیتوانند پلهها را در تاریکی ببینند و ابن خطر ناک است.»
من و پدر به خانهی پدربزرگ رفتیم.
وقتی پدر لامپ را باز میکرد، پدر بزرگ گفت: «به یاد لامپهای حیاط خانهی امام افتادم.» پدر گفت: «همان لامپهای گران قیمت؟»
پدربزرگ خندید و گفت: «همان لامپها!»
گفتم: «پدربزرگ، ماجرای لامپها را برایم تعریف کنید.»
پدربزرگ گفت: «یکی از کسانی که در خانهی امام خدمت میکردند، مامور خرید لامپهایی برای روشنایی حیاط خانهی امام شد. او برای خوشحال کزدن امام به بازار رفت و لامپهایی بسیار زیبا و گران قیمت خرید.» پرسیدم: «امام خوشحال شدند؟»
پدربزرگ گفت: «نه! امام دوست داشتند همیشه ساده زندگی کنند. امام با دیدن لامپهای گران قیمت خیلی هم ناراحت شدند و گفتند که فورا آنها را باز کنید و به فروشنده پس بدهید. وقتی میتوان با لامپهای معمولی حیاط را روشن کرد، نباید از لامپهای گران قیمت استفاده کرد.» کار پدر تمام شد و گفت: «امام زندگی ساده و زیبایی داشتند.» پدربزرگ، کلید برق را زد و حیاط، روشن و نورانی شد، ساده و زیبا.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 189صفحه 8