خبر!خبر!
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
مثل همیشه، کلاغ مشغول قار قار بود.
فریاد میزد و میگفت: «خبر!خبر!بچهموشها به دنیا آمدند! سنجاب نمیداندکه گردوها را کجا پنهان کرده! خبر! خبر! فیل میخواهد به دیدن عمهاش برود...»
کلاغ بال میزد و قار قار میکرد و خبرهای جنگل را این طرف و آن طرف میبرد. اما با صدای «قار،قار» او جوجه پرستوها از خواب بیدار شدند.
پروانهها ترسیدند و بال زدند و رفتند.
قورباغهها گوشهایشان را گرفتند و رفتند زیر آب.
خرگوش، سر درد داشت و نمیتوانست استراحت کند.
اما کلاغ، بیتوجه به همه، «قار،قار» میکرد و «خبر! خبر!» میگفت.
یک روز، حیوانات جنگل تصمیم گرفتند به کلاغ بگویند که ساکت باشد و «قار،قار» نکند.
اما کلاغ گفت:
«نمیتوانم.من کلاغ هستم و باید قارقار کنم.»
خرگوش گفت: «بهتر است نوک کلاغ را با پارچه ببندیم تا نتواند قار،قار کند.»
همه قبول کردند، حتی کلاغ!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 189صفحه 4